آن مرد آمد…
دم در داسش را آویزان کرد، خستگی اش را مخفی !
چند شاخه گل در آورد از بساطش
و زنگ در خانه را زد …
زن تمام تنهایی اش را در سطل زباله ریخت
خستگی را از پنجره دک کرد !
در را باز کرد
یک سیب لبخند در دست !
کودک ،همان حوالی؛
هم معنی محبت را می نوشت و هم خانواده مهربانی را !
نظرات شما عزیزان:
کاتالیزگر امید
ساعت15:43---30 بهمن 1392
گاهی هم باید دست آدم ها را گرفت نه مچ آنان را...
mahdi
ساعت16:24---24 بهمن 1392