سه واحد حرف...


آرشيو مطالب

ارديبهشت 1394

فروردين 1394

دی 1393

آبان 1393

مهر 1393

شهريور 1393

مرداد 1393

تير 1393

خرداد 1393

ارديبهشت 1393

فروردين 1393

اسفند 1392

بهمن 1392

دی 1392

آذر 1392

آبان 1392

مهر 1392

شهريور 1392

مرداد 1392

تير 1392

خرداد 1392

ارديبهشت 1392

فروردين 1392

اسفند 1391

لینک دوستان

قالب وبلاگ

مرتضی پاشایی

تنهــــام مثل تـــــو

دختر کوچولو

گروه ساختمانی کلبه

بغض

هنر پشت صحنه هفتم

گوناگون 20

عاشقانه با خدا

فرشته نجات

**عاشقانه هاي من از خدا مي گويند**

شــــــــــــــــــــینیلی

✿ پـنجـــــره ای رو بـــه خــــــدا ✿

یک لحظه مکث

یادداشت های من

حرف دل

تنهایی مطلق

♠xoxo♠

نوای تنهایی

فروشگاه خرید شارژ ایرانسل همراه اول تالیا رایتل

دوستانه

مجنون حسین

دلشوره

کاتالیزگر امید

کلبه مجازی مهدی

آخرین منجی... آخرین یار

پاسخ به تمام شبهات

من فراتر از اینم

نگاهی نو

وبلاگ آرمان

قالب بلاگفا


نويسندگان
مریم


درباره وبلاگ



و رسالت من این خواهد بود که دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت عبور دهم و در شبی بارانی با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم... به وبلاگ من خوش اومدید...

پیوند های روزانه

تمام پیوند های روزانه

مطالب پیشین

آدمها...

چشم به راهتم...

زبان بوسه

وطنم...

سال نو

فصل تو؛

تـــــو

هوای تو...

بعضی آدمها...

دوست...

هـــــا...

بیابان زیباست...

دوستت داشته ام...

رفتن بهانه نمی خواهد...

عشق؛

خود زندگی...

قانون نسبیت...

دستت را به من بده؛

هو رب العرش العظیم...

روند و آیند...

من عاشق تو هستم؛

دو نیم...

دلتنگی؛

آرزویم؛

پاییز؛

یار؛

به نام خدا؛

دلتنگی...

خستگی؛

تـــولد؛

نیست...

جز تــــو؛

بخنــــد

رویــــآ

غم انگیزترین حالت تهران...

قوانین بین الملل

یک ساعت زودتر؛

زیباترین تصویر دنیا؛

زیباست؛

گیسو بافتن...

پایــــیــــز؛

باران پاییزی

عدل...

من به من خندیدم...

بگن آره...

حلقه مهر

حیله...

جنگ و صلح

پاییز

تبلیغات


تبلیغات



آمار بازديد

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin


مراحل بیدار شدن دانشجو



نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




گشتم نبود، نگرد نیست..!!

در پشت چار چرخه فرسوده اي
کسي خطي نوشته بود:

من گشته ام نبود ! "
تو ديگر نگرد نيست ! …"من هم نوشتم: گر خسته اي بمان و اگر خواستي بدان:
ما را تمام لذت هستي به جستجوست.
پويندگي تمامي معناي زندگي ست.
"هرگز نگرد نيست"
سزاوار مرد نيست...



نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




درد دل زن ایرانی با مرد هموطنش..!!

پياده از کنارت گذشتم، گفتي: "قيمتت چنده خوشگله؟"

سواره از کنارت گذشتم، گفتي: "برو پشت ماشين لباسشويي بنشين!"

در صف نان، نوبتم را گرفتي چون صدايت بلندتر بود!

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتي چون قدت بلندتر بود!

زيرباران منتظر تاکسي بودم، مرا هل دادي و خودت سوار شدي!

در تاکسي خودت را به خواب زدي تا سر هر پيچ وزنت را بيندازي روي من!

در اتوبوس خودت را به خواب زدي تا مجبور نشوي جايت را به من تعارف کني!

در سينما نيکي کريمي موقع زايمان فرياد کشيد و تو پشت سر من بلندگفتي: "زهر مار!"

در خيابان دعوايت شد و تمام ناسزاهايت فحش خواهر و مادر بود!

در پارک، به خاطر حضور تو نتوانستم پاهايم را دراز کنم!

نتوانستم به استاديوم بيايم، چون تو شعارهاي آب نکشيده ميدادي!

من بايد پوشيده باشم تا تو دينت را حفظ کني!

مرا ارشاد مي کنند تا تو ارشاد شوي!

تو ازدواج نکردي و به من گفتي زن گرفتن حماقت است!

من ازدواج نکردم و به من گفتي ترشيده ام!

عاشق که شدي مرا به زنجير انحصارطلبي کشيدي!

عاشق که شدم گفتي مادرت بايد مرا بپسندد!

من بايد لباس هايت را بشويم و اطو بزنم تا به تو بگويند خوش تيپ!

من بايد غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگويند آقاي دکتر!

وقتي گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتي بچه مال مادر است!

وقتي خواستي طلاقم بدهي، گفتي بچه مال پدر است!

نه ديگر من به حقوق خود واقفم، و براي گرفتن برابري در مقابل تو تا به انتها استوار و مستحکم ايستاده ام زيرا به هويت خود رسيده ام، به هيچ وجهي از حق خود نخواهم گذشت.

من با تو برابرم، مرد

احتياجي ندارم که تو در اتوبوس بايستي تا من بنشينم

احتياجي ندارم که تو نان آور باشي

احتياجي ندارم که تو حامي باشي

خودم آنقدر هستم که حامي خود و نان آورخود باشم

با تو شادم آري، اما بدون تو هم شادم!

من اندک اندک مي آموزم که براي خوشبخت بودن نيازمند مردي که مرا دوست بدارد نيستم

من اندک اندک عزت نفس پايمال شده خود را باز پس مي گيرم

به من بگو ترشيده، هرچه مي خواهي بگو. اما افتخار همبستري و همگامي با مرا نخواهي يافت تا زماني که به اندازه کافي فهميده و باشعور نباشي!

گذشت آن زمان که عمه ها و خاله هايم منتظر مردي بودند که آنها را بپسندد و در غير اينصورت ترشيده مي شدند و در خانه پدر مايه سرافکندگي بودند

امروز تو براي هم گامي با من (و نه تصاحب من - که من تصاحب شدني نيستم) بايد لياقت و شرافت و فروتني خود را به اثبات برساني

حقوقم را از تو باز پس خواهم گرفت. فرزندم را به تو نخواهم داد

خودم را نه به قيمت هزار سکه و يک جلد کلام الله که به هيچ قيمتي به تو نخواهم فروخت

روزگاري مي رسد که مي فهمي براي همگامي با من بايد لايق باشي - و نيز خواهي فهميد همگام شدن با من به معناي تصاحب من يا تضمين ماندن من نخواهد بود

هرگاه مثل پدرانت با من رفتار کردي بي درنگ مرا از دست خواهي داد

ممکن است دوست و همراه تو شوم اما ملک تو نخواهم شد ..

 



نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




همه آدم ها برابرند..!!

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترم ترند .

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند .

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند .

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند .

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند ...

البته تبعیضی در کار نیست ؛

در کل همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بعضی‌ها برابرترند !!!

 



نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




خدایا....

خدايـــــــــــا ،

دخـلـم با خـــرجـم نميـــخــواند ،

کـــم آورده ام ،

صـــبري کـــه داده بـــودي تــمــام شـــد ،

ولـــي دردم همـــچـــنان باقيــــــست !!!

بدهکـــــــــار قلــــــبم شـــده ام ،

ميــــــدانم شـــرمنــــــده ام نميــــــکنـــي؛

باز هــــــم صـــبـــــــر ميــــــخـــواهــــــم...

 



نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




صدای پا

تو صدای پایت را

به یاد نمی آوری

چون همیشه همراهت است

ولی من آن را به خاطر دارم

چون تو همراه من نیستی

و صدای پایت بر دلم

نشسته است



نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




باران

 

پنجره را بازکن واز این هوای مطبوع بارانی لذت ببر...

خوشبختانه باران ارث پدر هیچ کس نیست !

(حسین پناهی)




نوشته شده توسط مریم در سه شنبه 3 ارديبهشت 1392




وقتی خدا بخواهد..!!

در شهر توریستی اسکاگن میتوانید این زیبایی را ببینید.این شهر شمالی ترین شهر دانمارکی هاست

که در آن دو دریای بالتیک و شمال به هم رسیدن .این دو دریای مختلف با هم یکی نمی شوند  

وبنابراین این راستا به وجود می آید.

 

 

  

و این همان چیزی است که در قرآن آمده است

خداوند در سوره مبارکه الرحمن  از آیه ۱۹ تا ۲۲ می فرمایند

دو دریا را به گونه ای روان کرد که با هم برخورد کنند اما میان آن دو حد فاصلی است که به هم تجاوز نمیکنند

پس کدامین نعمت های پروردگارتان را انکار میکنید

از آن دو مروارید و مرجان خارج میشود

همچنین در سوره مبارکه فرقان آیه ۵۳ آمده است که

و اوست کسی که دو دریا را موج زنان به سوی هم روان ساخت این یکی شیرین و آن یکی شور و تلخ است

و میان آن دو حریمی استوار قرار داد...




نوشته شده توسط مریم در شنبه 31 فروردين 1392




سلامتی همه ایرانی ها...!!!

بناپارت

اگر نیمی از لشگریانم ایرانی بودند تمام دنیا را فتح کرده بودم.

آدولف هیتلر

اگر مهندسان اسلحه ساز من ایرانی بودند صد سال قبل از تولدم نازی دارای بمب اتمی میشد.

پیامبر اکرم(ص)

روزی مردانی از سرزمین پارس به دورترین نقطه ی علم خواهند رسید.

بن لادن

اگر دنبال مردانی هستی که تا پای خونشان از عهدشان دفاع کنند در سرزمین پارس به کاوش بپرداز.

اسکندر

اگر روزی دیدی که مردی به خاطر کشورش حاضر شده تمام فرزندانش را قربانی کند بدان که آن مرد اهل

امپراطوری پارس است.

سلامتی همه ایرونی ها

 

 



نوشته شده توسط مریم در شنبه 31 فروردين 1392




میزان فاصله ی قلب آدم ها و تن صدا

 استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند. سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است. استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی...



نوشته شده توسط مریم در شنبه 31 فروردين 1392




یا مهدی...

سالهای پیش بال آسمانی داشتیم

بال پرواز کران تا بی کرانی داشتیم

روزها گردی اگر بر روی دلها می نشست

شب که می شد سنت خانه تکانی داشتیم

نذری روز ظهور مهدی موعودمان

صبح ها ، چله به چله ، عهد خوانی داشتیم

گاه گاهی جمعه ها اهل زیارت می شدیم

گاه گاهی میل سجده ، جمکرانی داشتیم

ثانیه ثانیه هامان پای آقا می گذشت

آی مردم ، یک زمان ،صاحب زمانی داشتیم

آی مردم ، یک زمان ، صاحب زمانی داشتیم. . .

 



نوشته شده توسط مریم در جمعه 30 فروردين 1392




بیچاره پسرا..!!
پسر یه اشتباه میکنه

دختر سرش داد میزنه

پسر بعد معذرت خواهی میکنه

دختر یه اشتباهی میکنه

پسر سرش داد میزنه

دختر میزنه زیر گریه

بازم پسر معذرت خواهی میکنه



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 29 فروردين 1392




بدون شرح...



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 29 فروردين 1392




کافر

 

تمامی مزرعه کافر صدایش می کردند

گل آفتابگردان کوچکی را که

عاشق باران شده بود



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 29 فروردين 1392




روایتی خواندنی از یک استاد روانشناسی:

شب بود، اما حسنک هنوز به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت تنگ به تن می کند. او هر روز به جای غذا دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهایش ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست؛ چون او به موهای خود گلد می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.

کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند؛ چون او با پطروس چت می کرد. پطروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. روزی پطروس دید که سد سوراخ شده است، اما انگشت او درد می کرد، چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و ازاین رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم ختم او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود؛ اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید کوه ریزش کرده است، اما حوصله نداشت.

ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. او چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. تمام مسافران و کبری مردند؛ اما ریز علی بدون توجه به خانه بازگشت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم، همسر ریزعلی، مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلاً حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمانان را سیرکند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد.

آخرین باری که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو هم گله ای ندارد؛ چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد و به این دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد . . 

 

* بر گرفته از سخنرانی دکتر انوشه ( روانشناس ) در دانشگاه علوم پزشکی ایران



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 29 فروردين 1392




نقاشی

معلم برای سفید بودن دفتر نقاشی ام تنبیهم کرد!

همه خندیدند...

اما من...

...خدایی را کشیده بودم که همه می گفتند...

دیدنی نیست!



نوشته شده توسط مریم در دو شنبه 26 فروردين 1392




آدم ها..!!

دلگیر نشو از آدم ها٬ نیش زدن طبیعتشونه

سال هاست که به هوای بارانی میگن:

...خراب...



نوشته شده توسط مریم در دو شنبه 26 فروردين 1392




بوسه

بوســـه اسم است، چون عمومی است

فعل است، چون هم لازم است هم متعدی

حرف تعجب است، چون اگر ناگهانی باشد طرف مقابل را مات و مهبوت میکند

ضمیر است، چون از قید انسان خارج نیست

حرف ربط است، چون ۲ نفر را به هم متصل میکن !



نوشته شده توسط مریم در دو شنبه 26 فروردين 1392




نامه ای به خدا


 یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این  طور نوشته شده بود :

خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی  بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا  این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه  چنین بود:

خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان دزد و بي شرف  اداره  پست آن را برداشته اند....

 

 



نوشته شده توسط مریم در دو شنبه 26 فروردين 1392




یا زهرا...

 

آسمانی که فلک می بخشید احتیاجی به فدک داشت؟

نداشت!

غیر دیوار و در و آوارش ، شانه ی وحی کمک داشت؟

نداشت!

مردم شهر به هم می گفتند در این خانه ترک داشت؟

نداشت!

شب شد و آینه ی ماه شکست! دست این مرد نمک داشت؟

نداشت!

تو بپرس از دل پرخون غمت! چهره ی یاس کتک داشت؟

نداشت! نداشت! نداشت...!

"شهادت گل یاس در کویر ناسپاس بر عاشقان با احساس تسلیت باد"



نوشته شده توسط مریم در شنبه 24 فروردين 1392




این جمعه هم گذشت...

  کتاب بسته بماند, اگر نیایی تو  

رسول خسته بماند،اگر نیایی تو   

در مقدس آن خانه یی که میدانی 

شکسته بماند, اگر نیایی تو

 

اللهم عجل لولیک الفرج 




نوشته شده توسط مریم در جمعه 23 فروردين 1392




زندگی

زندگی همین امروزه...



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 22 فروردين 1392




میرررریم..

من و عشقم داریم میریم

☻♥☻
\█/.\█/
.||. .||.
.

.

.

و میریم

☻♥☻
\█/.\█/
.||. .||.

و میریم

☻♥☻
\█/.\█/
.||. .||.

و میررررریم

☻♥☻
\█/.\█/
.||. .||.

و میرررررررررریم

☻♥☻
\█/.\█/
.||. .||.

و میرررررررررریم

☻♥☻
\█/.\█/
.||. .||.

میشه الان دقیقا بگین چرا دارین ما رو تعقیب میکنین؟



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 22 فروردين 1392




خدایا...!!!

خدایا ...

 
دلم مرهمی می خواهد از جنس خودت


نزدیـــک


بی خطــــر


بخشــــنده 

 

بی منّـــــــــــــــــت

 



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 22 فروردين 1392




سیندرلا

هرگز به گذشته ها برنگردد

سیندرلا اگه برای برداشتن کفشش برگشته بود

هیچ وقت پرنسس نمیشد...



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 22 فروردين 1392




سه نفر...

از 3 نفر هرگز متنفر نباش :

فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها

چـون بهتـرین هستند

=-=-=-=-=-=-=-=

سه نفر را هرگز نرنجون :
اردیبهشتی ها، تیری ها، دی ـی ها
چـون صادق هستند

=-=-=-=-=-=-=-=-=

سه نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن :

شهریوری‌ ها، آذری‌ ها، آبانی ها

چـون به درد دلت گوش میدهند

=-=-=-=-=-=-=-=-=

سه نفر رو هرگز از دست نده :

مرداد ـی ها، خرداد ـی ها، بهمن ـی ها

چـون دوست ِ واقعی هستند

 



نوشته شده توسط مریم در پنج شنبه 22 فروردين 1392




یادش بخیر...

بچه های دهه شصت با این عکسها خاطرات قشنگی دارن، خود من هر وقت این عکسها رو می بینم یه حس خوبی پیدا می کنم...

امیدوارم شما دوستای عزیزم هم لذت ببرید...

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط مریم در یک شنبه 18 فروردين 1392




دوستی های کنسروی

این روزها کسی

به خودش زحمت نمی دهد

یک نفر را کشف کند!

زیبایی هایش را بیرون بکشد....

تلخی هایش را صبر کند

آدم های امروز

دوستی های کنسروی می خواهند :

یک کنسرو

که فقط درش را باز کنند

بعد یک نفر

شیرین و مهربان

از تویش بپرد بیرون

و هی لبخند بزند

و بگوید

حق با توست

 



نوشته شده توسط مریم در شنبه 17 فروردين 1392




مفهوم بازاریابی

استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود:

 

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی مستقیم

* شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره ،به شما اشاره می کنه و می گه : " اون پسر ثروتمندیه ، باهاش ازدواج کن" ، به این می گن تبلیغات

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین ، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی تلفنی

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش ، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنیین ، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین ، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین : " در هر حال ،من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج می کنی؟" ، به این میگن روابط عمومی

*شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه : "شما پسر ثروتمندی هستی ، با من ازدواج می کنی؟" ، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه ، به این میگن پس زدگی توسط مشتری

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه ، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا

* شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که بگین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار

* شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. سعي مي کنيد به ش کم محلي کنيد تا از شما خوش اش بياد، اون هم فمينيست از آب در مي آد و برايِ در اومدنِ چشِ شما دستِ دوست تون رو مي گيره و با هم مي رن سان فرانسيسکو. به اين مي گن اشتباهِ استراتژيک در بازاريابي.

* شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مؤدبانه يه يه شاخه گلِ سرخ به ش مي ديد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»، اما اون گل رو توي سرتون مي زنه، چون شديداً استقلاليه. به اين مي گن اشتباهِ تاکتيکي در بازاريابي.

* شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛همون لحظه یه دختر دیگه که قبلا با همین کلمات گولش زده بودید سروکلش پیدا می شه و رسواتون میکنه به این میگن تاثیرسوء سابقه در بازار.

*شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛همون لحظه پاتون میره روی پوست موز و جلوی طرف ولو می شید به این میگن ضایع شدگی مفرط یا فقدان ثبات در بازار.

*شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و می خواهید بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ که یک هو یک دختر زیباتر از اون رو پشت سرش می بینید فورا مسیر رو عوض می کنید و به سمت دختر جدید می رید. به این میگن چشم چرانی، نه ببخشید تحلیل لحظه به لحظه بازار.

* شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اونهم با شعف خاصی برمی گرده و لبخند می زنه ، شما که بادیدن چهره 60 ساله اون به اشتباه خودتون پی بردید سرخ و سفید شده و مجبورید برای رهایی آسمون ریسمون ببافیدبه این میگن بدبیاری یا خطای بازار

* شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. به جايِ اين که جلو بريد و بگيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ به مادرتون مي گيد که با مادرش تماس بگيره و قرار خواستگاري رو بذاره. به اين مي گن بازاريابي سنتي.

* شما در يک مهماني ، يک دخترِ بسيار زيبا رو می بينيد و ازش خوش تون مي آد. جلو مي ريد و مي گيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اون هم با دوست اش صحبت مي کنه و در موردِ شما توضيح مي ده و شما با هردوي اونا ازدواج مي کنيد. به اين مي گن بازاريابي دهان به دهان!

* شما در يک مهماني ، دخترِهای بسيار زيبایِ فراوانی رو می بينيد و ازشون خوش تون مي آد. سرگردان می شید که جلو کدوم بريد و بگيد: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن بعد ما می تونیم با هم بیش از دوبچه داشته باشیم»؛ به این میگن فقدان استراتژی در بازار

 




نوشته شده توسط مریم در شنبه 17 فروردين 1392




مجنون

 

یک شبی مجنون نمازش را شکست 
بی وضو در کوچه ی
لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود


سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز
لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟


جام
لیلا را به دستم داده ای
و ندر این بازی شکستم داده ای ؟
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از
لیلاست ، آنم می زنی ؟


خسته ام زین عشق دل خونم مکن
من که
مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و
لیلای تو ... من نیستم !


گفت ای دیوانه
لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور
لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی


عشق
لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم آدم میشوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر
لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر میزنی
بر حریم خانه ام در میزنی
حال این
لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو
لیلا کشته در راهت کنم

شعر از مرتضی عبدالهی

 




نوشته شده توسط مریم در شنبه 17 فروردين 1392





Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by mmaryam This Template By

سه واحد حرف...

منوی اصلی

و رسالت من این خواهد بود که دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت عبور دهم و در شبی بارانی با خدای خویش چشم در چشم هم نوش کنیم... به وبلاگ من خوش اومدید...

دسته بندی
لینک دوستان
آرشیو مطالب
<-ArchiveTitle->
آخرین مطالب
آخرین محصولات
نویسندگان
لینک های روزانه
برچسب ها
دیگر موارد
امکانات جانبی
<-ShortDescription-> <-ProductPrice-> تومان

<-ProductPage->

<-PostTitle->
ن : <-PostAuthor-> ت : <-PostDate-> ز : <-PostTime-> | +

<-PostContent->

:: موضوعات مرتبط: <-CategoryName->،

:: برچسب‌ها: <-TagName->,
ادامه ی مطلب
.:: ::.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به سه واحد حرف... مي باشد.